

امروز دلم گرفته بود اومدم به وبلاگ قدیمیم سری زدم یادش بخیر روزهای قشنگی بود تازه
اومده بودم سر کار تازه وبلاگ نویسی یاد گرفته بودم با هم کارم باهم بودیم کورس میذاشتیم سر
نظرات بیشتر اون که رفت منم دیگه دستو دلم به نوشتن نرفت تازگی ها توی وبلاگ یکی دیگه
مطلب میذارم
دیگه اینجا متروکه شده دوستای قدیمی دیگه بهم سر نمیزنن
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

جای تعجب ندارد که گاهی...
جاي تعجب ندارد كه گاهي نوشته هايم غمگينند !!!
وجودم غمگين تر از آنها .....
ديگه حتي حوصله جنگيدن با خاطراتم را هم ندارم .... !!!
توانش را نيز ....
راستي ، اگه همين دلخوشي لعنتي هم نبود ، ديگه تنهايي و خلوت برايم چه مفهومي داشت !!!!
از ادما دلم شکست
دلم می خواد دعا کنم اما نمیشه
حتی خدا دیگه جوابمو نمیده
خداجونم یه کاری کن نگو نمیشه
بهم نگو گناه من واسه کی بوده
نگو که اشتباه من واسه چی بوده
دوسش داشتم دوسش دارم قد نفسهام
بدون اون نمی تونم من خیلی تنهام
چه کردن ادما با روزگارم
چه کردم با خودم درمون ندارم
روزگار من
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لایشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...
دیروز تولدم بود
هیچ کسی برام تولد نگرفت
هیچ کس بهم تبریک نگفت
یه تولد غریب
چی می شد من به دنیا نمی اومدم
وجود من هیچ اهمیتی واسه
هیچ کس نداره
دلم برای خودم می سوزه
دلم به اندازه تمام روزهای پاییزی٬ گرفته است...
آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری٬ بارانی است...
قلبم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...
اما وجودم در کوره داغ تابستانی می سوزد...
چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من......!!!!!!!
خیلی وقته دیگه ننوشتم نه تو وبلاگم نه تو دفتر خاطراتم روزگار سختی بهم گذشت
واسه موندنم به اب و اتیش زدم موندم ولی دردسرام تموم نشد
هر روز یه نفر واسم فتنه و درد سر درست میکرد
من هیچ تقصیر و گناهی نداشتم ولی
همه گناه ها گردن منو می گرفت
روزگار بهتر از این نمیشه
رسم زمونست کاریش
نمیشه کرد ولی
تصمیم
گرفتم
دوباره
وبلاگمو
اپ
کنم
بعد از رفتن دوستم
من هم باید غزل خدا حافظی رو بخونم
از تمام دوستایی که منو همراهی کردن ممنونم
شاید این اپ اخری باشه و دیگه اپ نکنم
دلم واسه همه دوستام تنگ میشه
مخاطب خاص دارد
اصلا حالم خوب نیست
دل تنگم
این اپ رو تقدیم به بهترین دوستم میکنم
کسی که بعد از رفتنش خیلی دلم واسش تنگ میشه
ولی امید وارم هر جا باشه
روزگار بر وفق مرادش بگذره
رفتی و ازم گرفتی اون نگاه آشنا تو
واسه من گاهی گذاشتی التهاب لحظه ها تو
حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی
چه غریبم بی تو اینجا
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد حتی اگه بین ما فاصله باشه ... حتی اگه منو از یاد ببری هرگز از تو رنجور نخواهم شد . چرا که تو را دوست دارم . دیوانه وار عاشقت شدم چرا که مهربانی را در وجودت دیدم . با چشمانت وجودم را دگرگون ساختی و اگر تو نبودی هرگز عاشق نمی شدم . سوگند که وجود تو در سرنوشت من نوشته شده است و اگر اشاره کنی فرسنگها راه خواهم پیمود . چرا که شب عشق بسیار طولانی است و قلبم در آرزوی تو میسوزد آنگاه که از برابر دیدگانم دور شوی خورشید وجودم پنهان میگردد و ابرهای غم واندوه ما را در بر میگیرد و به دنیای غریبی می برند . همیشه در قلبم حضور داری و عشقت زندگیم را گل باران کرده است و تمامیه این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز بدنبالت طی کردم .... همیشه به انتظار بازگشتت خواهم بود ....
گل من منو نرنجون که من عاشق تو هستم
اون نگاه رو نگیر از من که چشاتو میپرستم
منو هی نده عذابم که نداره سود و حاصل
عزیزم یه روز میفهمی که تو بد کردی به این دل
از تو دلخورم که رفتی از تو دلخورم که نیستی
از تو دلخورم که ساده دل من رو تو شکستی
از تو دلخورم که رفتی از تو دلخورم که نیستی
از تو دلخورم که هرگز قدر من رو ندونستی
گل من دلم رو نشکون، کسی رو جز تو نداره
طفلکی دیوونهُ توست ، واسهُ تو بیقراره
نگیر از من خنده هاتو که میمیرم به یه لحظه
به خدا کشتن این دل به یه دنیا نمی ارزه
واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت
اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم
اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمیارم
وقتی نیستی هر چی غصه است تو صدامه
وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه
از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم
کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم
حالا عکست تنها یادگاره از تو
خاطراتت تنها باقیمونده از تو
وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم
کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم
ذره های عشق را تکثیر کرد
کاش می شد زخم را مرحم شویم
یارو غمخوارو انیس هم شویم
کاش می شد بر خلاف سرنوشت
قسمت و تقدیر را از سر نوشت
کاش می شد چشم و دل را باز کرد
نغمه های دوستی را ساز کرد
کاش می شد عشق را اغاز کرد
بی خیال از هر غمی پرواز کرد
دفتر دلواپسی را پاره کرد
یک سحر زلف تو را در خواب خوش
با نوازش های باران شانه کرد
در پس دیوار این شهر عجیب
در کنارت عاشقانه خانه کرد
کاش میشد دست در دست تو داد
دیده با اهل جهان بیگانه کرد
هر چه نیرنگ و ریا ورنگ بود
با حضورت با صفا وساده بود
باز باید یک غزل از نو سرود
نام تو در قالب هر واژه کرد